میآید روزی که در تراسِ خانهات، رویِ صندلیِ دسته دار نشستهای و بازیِ کودکان را تماشا می کنی. آن روز دیگر نه باران خاطرهای از من برایت تازه میکند و نه غروب آفتابِ سنگی بر دریاچه آرامِ دلت می اندازد. سال هاست که تو مرا پاک از یاد برده ای!
کنارِ روزمرگی هایت، یک فنجان چای برایِ خودت میریزی و با دستانی که دیگر چروک شده اند لرزان لرزان، فنجانِ چایت را به لبانت نزدیک میکنی، اما یکباره یکی از کودکان نامِ مرا فریاد می زند! شباهتِ اسمی بود.
تو آرام فنجانت را کمی پایین میآوری، لبخندِ کوچکی میزنی و دوباره چایت را می نوشی. من به همان لبخند زندهام.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت